لاله های جنوب
در این وبلاگ بیشتر مطالبی در مورد دفاع مقدس و ولایت فقیه گذاشته می شود اما می شود مطالب دیگری نیز در آن ببینید
سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : maryam کلاس درس شلوغ بود و همه در حال صحبت کردن بودن هر کي با دوستاي خودش گرم گرفته بود و خلاصه کلاس رو هوا بود يهو معلم اومد تو کلاس و سر و صدا ها م يواش يواش خوابيد بعدشم طبق روال هميشگيش شروع کرد به خوندن ليست حضور و غياب مجتمع فرهنگي همت……. حاضر غيرت همت…….. غائب ورزشگاه همت…….. حاضر مردونگي همت………. غائب سمينار همت…………… حاضر آقايي همت………… غائب صداقت همت………….. غائب همايش همت………….. حاضر عشق همت…………..غائب آرمان همت………….. غائب ياران همت………….. غائب تيپ همت………….. حاضر غائبا از حاضرا بيشتر بودن…. کلاس تعطيل…..
منبع:http://parvaz.tabaar.net چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : maryam مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد؛ ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من، نمی دانستم چه طور شد که رضایت دادم. صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و خاموش شد انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود؟ ... مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمی گردد. دویدم کلت کوچکم را برداشتم. نیم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم. نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را می شناختم، آنجا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم می دانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: « اللهم تقبل منا هذاالقربان» وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت می کند. تلخیص از کتاب: چمران به روایت همسر شهید، ص 47
منبع:www.labkhandhaye-khaki.blogfa.com ای شهید ای روشنای خانه امید، ای شهید کتاب حماسه های همیشه
به گوش بنی صدر رسیده بود که به سپاه کمک میکند. عصبانی شده بود و صیاد را به تهران احضار کرد .توبیخش کرد ، اما او ساکت بود .فقط چند جمله گفت : می دانید آقای رئیس جمهور ، فرض کنید ما یک جنسی داریم ...... ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ... دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : maryam
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... ادامه مطلب ... چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : maryam خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش . همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی که امام رحلت کرد.دوستش می گفت :((ما که توی نماز قنوت می گیریم ، از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما عطا کندو یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد . اما صیاد توی قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست .بار ها می شنیدم که می گفت :((اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای)) بلند میگفت از ته دل میگفت دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : maryam
ستاره ي آسمان ها
بسم رب الشهدا و الصديقين دلم را به آسمان ها مي سپارم تا نوشته هايش را به تو نشان دهد تا شايد دفتر قلبم را ورق بزني و گوشه اي از آن را بخواني پس برايت مي نويسم ، از دل غريب خود برايت مي نويسم ، آري خيلي دلم مي خواست با تو بودم در ميان ابرها ، پيش خدا بودم نمي داني كه چقدر برايت دلتنگم، اشك هايم سرازير است اي شهيدم، مي خواهم با تو صحبت كنم اما با چه زباني ؟!... با اين زبانم كه پر از گناه است؟نه نمي توانم! چگونه مي شود مهمان آسمان باشم و با زبان زميني خود صحبت كنم نمي دانم ، چه كنم ؟ پس با زبان كودكي ام برايت مي نويسم چرا كه به آسمان نزديك تر است وقتي كوچكتر بودم، مادرم هميشه از تو مي گفت ، از خوبي هايت، از نماز شب هايت، از وفاداري هايت و بالاخره از گذشت و ايثارت ... من از تو فقط همين ها را به يادگار دارم هر صبح تصوير تو را مي نگرم تا شايد تو هم به من نظري كني مادرم مي گفت تو هر پنجشنبه وقتي كه به مدرسه ي طلبه قم مي رفتي به خانه ما هم سري مي زدي . نمي دانم، آيا الان هم مي آيي؟ حتما ، تو مي آيي . باور كن ، هر پنجشنبه عطر وجودت را حس مي كنم اما چرا نمي بينمت ؟ چرا صورت پر نورت را برايم نما يان نمي كني ؟ مي دانم ، اين تقصير چشم هاي من است. آن قدر گناه كرده ام كه اين گناهان چون پرده اي روي چشم ها يم شده اند و من تو را نمي بينم اي كاش دستم را مي گرفتي تا اين قدر احساس تنهايي نمي كردم . اي شهيدم ، تو اتينك در آسمان ها ماه مجلس شده اي عين ستاره ها چه زيبا مي درخشي خوش به حال آن شبي كه تو به آن نور مي دهي تو به آن آرامش مي دهي اي كاش من هم شب ها به جاي خفتن در زمين در آسمان ها بودم. منبع :
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : maryam پير ما گفت شهادت هنر مردان است عقل نامرد در اين دايره سرگردان است پير ما گفت كه مردان الهي مردند كه به دنبال رفيق ازلي مي گردند
شهدا رفتند و ما مانده ايم . براي جانبازان که ماندن چه کرديم ؟ براي آزادگان چه کرديم؟ براي خانواده شهدا چه کرديم ؟ نمي دانم ما كه لياقت حضور در جبهه ها و زندگي در كنار آنها را نداشتيم آي كساني كه دم از شهدا مي زنيد مرد باشيد و بر سر عهد و پيمان خود بمانيد تا نكند پشيمان و سرافكنده و روسياه در محضرشان شويم . شهدا را ياد کنيم . شده با ذکر يک صلوات . بار ها از اين که زنده هستم و دارم روي دم اون آدم هاي بزرگ بازدم مي دهم از زنده بودنم خجالت مي کشم . خدايا تو خودت مي دانيد در دل و قلب من چه مي گذرد . در باغ شهادت را بستند ... منبع :http://niloofarane-khak.blogfa.com
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |